همیشه دوست داشتم هدیه ای که می گیرم چیزی باشد که بتوانم با آن نقشی بسازم. «شاید عجیب بهنظر برسد، اما من همیشه از سوپرایز شدن بیزار بودهام؛ بهویژه اگر مربوط به تولد باشد و جمعی منتظر باشند تا من لبخندی از ته دل بزنم.». نمیدانم چرا. البته دروغ چیز خوبی نیست و همیشه حجالت می کشیدم که در جمع از من تعریف کنند و یا قربان و صدقه ام بروند. شاید این به تربیت محیط خانه و شخصیت ساخته شده ام برمی گردد که عاشق خلوتم و جمع های حتی به ظاهر خیلی صمیمی نیز برایم محدودیت هایی ایجاد می کند و از خجالتم کم نمیکند.
«درست در دل این دنیای درونی، با روحیاتی که دیگران به آن برچسب درونگرایی میزنند، و با تمام بیزاریام از اعمال ناگهانی، چیزی هست که بیاختیار خوشحالم میکند.». شاید گفتنش شما را متعجب کند. بگذارید با داستانی مطلب را برای شما روشن کنم. ترم اولی بود که به مدرسه می رفتم. البته برای تدریس. سعی میکردم خودم را با ابهت نشان دهم . شوخی هم می کردم. ولی جدیتم غالب بود. حرفی نبود که بی جواب بماند. شوخی ها و تیکه های بچه های نوجوان را چنان جواب می دادم که همکلاسی هایشان از خنده نزدیک بود بیهوش شوند. اما هر کاری می کردم باز نشان میداد که من همان آدم حجالتی ای هستم که حالا مهارت ارتباطی را بلد است و در جمع گوشه گیری نمی کند.
وسط شوخی ها و کل کل کردنهای بچه ها باید مطلبی را در دفتر یکی از دانش آموزان یادداشت می کردم. هر چه گشتم خبر از خودکار در کیفم نبود. این علامت سوالی بود که ذهن بچه ها را با بازخوردی که از رفتارم دریافت می کردند قابل درک بود. از بچه ها خودکاری خواستم. هنوز درخواستم تمام و کمال از دهانم خارج نشده بود که دیدم نوجوانی که فرق وسط وا کرده بود خودکار آبی اش را به سمت گرفت. نگاهش کردم. خندید. همین خنده و بازخورد بود که او را تا آخر ترم مشتاق همدیگرنگه داشت و همین بهانه ای شد من از او بخواهم بهتر درس بخواند و او هم از روی محبتی که پیدا کرده بود خیلی خوب درس می خواند.
خودکار رنگی متفاوت داشت. آبی بود نه آن آبی معمولی که همه داریم. آبی فیروزه ای. خیلی روان بود. نوک باریکی داشت .از همان هایی که من همیشه دوست داشتم و در هر فروشگاهی که میرفتم چند تا از آن را خرید می کردم. معمولا خودکار که میببینم چشمانم دودو میزند. ذوق را می شود از نگاهم خواند. در دلم شوری بپا بود که این خودکار را از کجا تهیه کرده که من تاحالا در هیچ لوازم التحریری ای آن را ندیده ام. کارم که تمام شد خودکار را به او برگرداندم. نگاه همه بچه ها به ما بود. انگار منتظر اتفاقی بودند. یک خودکار دادن و گرفتن ساده بود اما انگار برای بقیه هم هیجان داشت. دستم چند دقیقه ای روی هوا ماند. هر چه اصرار می کردم خودکار را نمی گرفت. دلیل می آورد. دلیل که نه. بهانه هایی داشت از جنس بهانه بنی اسراییل برای پس نگرفتن. داشتم از خجالت آب می شدم . «از یکسو دلباختهی خودکار شده بودم، و از سوی دیگر این مهربانی علنی در جمع، مرا حسابی خجالتزده میکرد.»دست بر توی جامدادی اش . یک جین از همان خودکار را درآورد. این مانند علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کومان بود در کارتون دوران کودکی ام. گفت: من کلی از این خودکارها دارم و هفته بعد هم برای شما از رنگ های مختلف می آورم. از او تشکر کردم. خواهش کردم چنین کاری نکند. ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان دوست داشتم هزاران از خودکار داشته باشم و با آن هر روز نامه ای بنویسم به کسی که او را از جان دوست دارم.
من با خیال نوشتن زندگی میکنم. میخواهم از او بنویسم. از چشمانش. مهربانیش. همانی که گفته اند برای مردم از آن بگویید. نوشتن ازمهربانی بی انتهایشان. من نوشتن را برای نشان دادن میخواهم. نشانی که من در آن نقشی ندارم. آنها خود می نویسند و من فقط خودکار را مامور جوهرپراکنی است در دست میگیرم. این باور قلبی من است که اگر روزی بخواهند دیگران مرا بشناسند به خواندن حرف هایم از او باشد.
مینویسم تا پردهای را کنار بزنم؛ پردهای که قرنها از حسادت و کینه بر فضیلتهای عزیزانمان کشیدهاند. نوشتن برای من راهیست برای گفتن از او، از مولایم، از مهربانی بیپایانش. همین و بس.
۰
۰