من فرزندی دارم که توجهی به او نمی کنم. شاید این روزها بدترین چیزی که به شدت فکر کردن به آن آزارم می دهد همین موضوع باشد. فرزندی که برای متولد کردنش مشقت ها کشیدم ولی حالا رها شده در فضای پر از تشنج وب می باشد.
فرزندم را دوست دارم. با تمامی خرابی حالم روزی یک بار سری به او می زنم. حالا و احوالش را می پرسم. دلجویی می کنم و خداحافظی تا فردایی که معلوم نیست با چه حالی به سراغش بیایم.
انتهای سال است. میخواهم از همین امروز پدر خوبی برای فرزندم باشم. هر روز حرف هایم را به او بزنم. تجربیاتم را با او درمیان بگذارم. حضرت استاد امروز بیانی داشتند که خیلی برایم دلنشین بود. فرمودند: حتی شده دو خط روزانه بنویس.
دو خط اول؛
یکی از تجربه هایی که این مدت بدست آورده ام کار تربیتی در مسجد بوده است. تجربه رعایت توازن و تعادل در ارتباط با نوجوانان و جوانان. این قشر بدست توجه بیشتر را حتی اندازه عدسی بیشتر می فهمند. گاها بعد از مسجد پیام هایی را دریافت می کنم که تلنگری جدی به حساب می آید. اینکه نوجوانی می نوسد:« آقا محمد شما مهدی را بیشتر از بقیه دوست داری، امروز چندبار در جواب مهدی، جانم جواب دادید.» و من به خاطر ندارم که چنین کرده باشم.