با عشق کتاب بخوانید

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ

همیشه از رفتن بیزار بودم. ترجیح می دادم ساعت ها کنار کتابخانه ام  و در میان سر و صدای نویسندگانی که هر کدام حرفی برای گفتن داشتند زانو بغل بگیرم ولی قدمی پا از خانه بیرون نگذارم. من در کجای دنیا می توانم با قیدارخان رضا امیرخانی همصحبت شوم؟ کنج خانه م. قیداری که تماما مرام بود و حرف زدنش درس و نگاهش به زندگی مرا به سمت امیرالمومنین سوق می داد. چه از این بهتر؟ من بین صحبت های سیدگلپا و قیدارخان چنان از خود بی خود می شدم که اگر کسی این لحظات را با من همراه می شد خیال می کرد دیوانه شده ام که مانند فیلم های ایران قدیم حرف میزنم. صفدر را صدا می زدم که مراقب باشد وقتی می خواهد اتول را در گاراژ پارک کند گوسفندهای نذر ارباب را به کشتن ندهد. حق بدهید کنج این خانه را به هر نقل مکانی ترجیح بدهم. من دوست دارم در کنار ابن سکیت تقیه کنم. سکوت کنم. به تماشا بنشینم. کار دوستان مولایم را راه بیندازم. علم را از منبع فیض امامم کسب کنم. من آن روزها را در کوچه پس کوچه های سامرا می گشتم تا گردی را از دامن کودکان شیعه مورد ظلم متوکل بزدایم. فراموش نکرده ام. همراه ابن سکیت کیسه های آرد را به خانه شیعیان می بردیم و قصه دست های بریده شان برای نوشتن در تاریخ هدیه می گرفتیم. من با آن پیرزن در مسیر کربلا بودم. آنجا که دست چپش را هم گذاشت تا بار دیگر نامش در لیست زوار آقایمان باشد. حال و روزی که کنار علی ابن یقطین داشته ام  را کجا می توانم بدست آورم.

امام در زندان است. کسی که ملائک خدا برای دیدار اجازه می گیرند برای ما اجازه صادر کرده بود. وارد خانه ربیع شدیم. خادم دربار بود و برای خود برو بیای داشت. یادم نمی رود آن هارون نیز به خانه او امده بود. بنا به کشتن امام داشتند ولی بهانه ای در دست نبود. سخنان ربیع را فراموش نمی کنم. می گفت: او همیشه در حال عبادت است. دعا می کند. نفرینی از دهان او خارج نمی شود. روزها را روزه می گیرد و شبها را به عبادت می گذراند. به چه بهانه ای او را بکشم؟ هارون محو بود. مانند دیگرانی که امده بودند او را از یاد خدا بیندازند ولی عاشق خدا شده بودند. صدای هارون مرا به خود می اورد. «آن زن هم اهل نماز شده؟» بدکاره ای که برای خراب کردن آماده بود و آباد شد. من در آن ساعات کنار آن ها بودم. امام در سجده ای طولانی بود. مانند لباسی که روی زمین پهن شده. صدای مناجاتش تنها نشان از زنده بودنش بود. تحرکی نداشت و این نگرانی لحظه به لحظه من بود. باز انتظار دارید من این کنج خلوت را رها کنم؟ نمیتوانم. اگر کسی می خواهد مرا از این مسیر جدا کند باید غرق باشد. عاشق قواصی. برای ساعتها ماندن در این فضا خودش را اماده کرده باشد. کیست که نشستن کنار مرد خرمافروش را به جاده ای که نمی دانی انتهایش کجاست و چه پیش خواهد آمد ترجیح دهد. دنبال همکلام می گردی؟ مرد خرمافروش. چرا نباید پای حرف های او نشست در حالی امیرالمومنین ساعتها با او به گفتگو می پرداخت. در چشم های هم خیره می شدند و مولا برایش از آنچه کسی از آن خبری ندارد می گفت. دلم همان چارپایه را می خواست. همان جا که خرما فروش در چشم های مولایش خیره می شده.

من در باغ طوطی میثم را دیدم. از کودکی که برده ی زنی شده بود که همسرش را از دست داده و حالا میثم نقش فرزند بزرگتر او را داشت و با فروش خرمای باغات کسب روزی می کرد. از روزی که امیرالمومنین پا به کوفه گذاشت و میثم برای اول بار مولای خود را دید. من آنجا بودم. به میثم نگاه می کردم .حسرت های او را دیدم. دردی که سال ها با خود داشت را می فهمیدم. انجا که اول بار مولا در بازار مردم را به انصاف و عدل دعوت کرد. غرولندهای بازاری ها. همینجا بود که مولا لباس گران تر را به قنبر داد. از عرقی که بر پیشانی غلام سیاه مولا بود می شد انقلاب درونش را فهمید. کجای دنیا می تواند مرا کنار قنبر و مرد خرما فروش بنشاند. چه کسی می تواند چنین چیزی را برای من فراهم کند؟ همین کنج خانه. برای من سیرو فی الارض گشت و گزار در این کتابهاست. زمانی را در سامرایم و زمانی به تماشای موسی بن جعفر می نشینم. گاهی با حسین بن روح می نشینم و نامه مولایم برای پدر شیخ صدوق را می خوانم که به او نوید دو فرزند را در هفتادسالگی داده. همراهش به قم برمی گردم. لحظه ای که کوبه در را می زند و کنیزی زیبا در وا می کند را خوب به خاطر دارم. من تمام آن ساعات را انجا بوده ام. خدیجه خانم چون نمی توانست صاحب اولاد شود برای شیخ کنیزی گرفته بود و حالا شیخ که ذره ای محبتی غیر خانم خانه را به دل نداشت نمی دانست این همان وعده ی امام است که به او داده یا امتحانی برای عاشقی هفتاد ساله. کنج خانه را نمی توانم ترک کنم. دلیلش همین هایی است که گفتم و چیزهایی که در این مجال نمی گنجد.

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان مدتی است که گاهی به سفر فکر می کنم. همسفری را پیدا کرده ام. نشاطش مرا از کنج خودم بیرون کشانده و شوق بی وصفش مرا اینگونه از خلوت رهایی بخشیده. او نیز می خواهد با من کنار قیدار و مرد خرما فروش و صفدر و امین و ابن اخطب باشد. می خواهد زندگی ش را در جایی بگذارند که اینها هستند. سفر به کوفه را دوست دارد. سامرا را. گاهی آفریقا بخصوص نوبه را. همراهی فضه را می خواهد و دیدن کاخ نجاشی مسیحی. او هم می خواهد با زلفا همراه شود تا یاری کردن مرد انقلابی ای چون دعبل را ببینند. شاید روزی برای تان از بغداد گفتم. از قصه برج و باروهای ایرانی های دربار هارون. از ابراهیم موصلی و ساز و رقص و آوازه خوانهایشان. همراه اگر همراه باشد می تواند با مرا از کنجی در‌ آورده به دیار ببرد که دوست دارد.  

موافقین ۰ مخالفین ۰

ایران ترویج مطالعه مطالعه کتاب

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی