وبلاگ شخصی محمد برزین

جایی که حالم را خوب میکند روضه است و چیزی که حالم را خوب نگه میدارد کتاب

وبلاگ شخصی محمد برزین

جایی که حالم را خوب میکند روضه است و چیزی که حالم را خوب نگه میدارد کتاب

خوشحالم تورو دارم حسین جان

آخرین مطالب

خاطرات سفر

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۹ ب.ظ

چند مدت پیش خاطرات سفر به آن کشور عجیب و غریب را برای شما توضیح دادم و اگر فراموش کردید انتهای این پست لینک مربوط به آن ها را قرار می دهم. 
چشم مبارک روز بد نبیند. در یکی از روزهای گرم تابستان باز هم به بهانه احترام به حقوق شهروندان، ماشین شخصی خودم را در پارکینگ منزل پارک کرده و با زبان روزه به سمت محل کار حرکت کردم. هوا به شدت گرم بود و من طبق اخلاق بدی که دارم اول صبح اصلا کوک نیستم( البته با زبان روزه) چون همیشه باید اول صبح چیزی شیرین نوش جان کنم تا قند خونم مقداری بالا بیاید و ماه رمضان این مشکل همیشه همراه من است. 

گلاب به رویتان مقداری که حرکت کردم دیدم حالم ناخوش است و بهتر است از تاکسی استفاده کنم. مقداری بالاتر از فلکه زیر سایه درخت چنار منتظر ماندم تا بخت نابرگشته ای مرا مورد تفقد قرار داده و سوار بنماید. حال و جان ایستادم نداشتم لذا شروع کردم به غر زدن و بزن که خوب می زنی، به زمین آسمان و کره مریخ، اقیانوس کبیر، کمال الملک، صادق زیباکلام، شلوار گلگلی، دخترکاکل بسر لای لای گیر دادم و خودم را مشغول کردم تا یک ماشین قدیمی لکندی جلوی پایم ترمز زد. سر مبارک را پایین آوردم و گفتم میدان مرکزی؟ کله را تکانی داد به نشانه موافقت. 


آقا نشستیم و دنده ای که جا نمی رفت شد سوژه اول من و ادامه غرغرهای زیر زبانی. خدا روشکر کار به پیاده شدن و هل دادن نرسید. دومین چالش ما چراغ محترم راهنمایی و رانندگی بود که روی قرمز قفل کرده بود. شماره انداز به صفر رسیده بود و ماشین ها یک پایشان رو کلاچ بود و یک پایشان به روی پدال گاز و مانند مسابقات فرمول یک منتظر سبز شدن چراغ اما این انتظار پایانی نداشت. لحظاتی گذشت و من که کم کم دیرم شده بود مقداری به تن غرغر هایم اضافه کردم و اینبار مقداری نچ نچ هم با غرغر ترکیب کردم که خوب از آب در آمد. 


هوا گرم بود و من می گویم گرم شما می شنوید گرم. به همت پلیس راهنمایی و رانندگی وظیفه شناس مشکل حل شد و باز مشکل جا نرفتن دنده و نگاه عمیق من به راننده. این را هم بگویم راننده پیرمردی بود با سبیل های ستاری سفید و موهای فرفری که حس دهه های آخر مانده به انقلاب را در انسان زنده می کرد. گرما داشت از طریق مذاکره و تکنیک لبخند به پوستم فشار می آورد تا وارد شود و جواب هم گرفت. آقا که شما باشی بدان در حال سوختن امحا و احشا بودم و راننده که ماشینش تا به حال دنده سه را تجربه نکرده بود در اوج بی خیالی. آری آنجا مثله کشور ما ایران نبود که راننده های محترم در روزهای گرم کولر را روشن کنند. نه آقا! از این خبرها نبود آقای راننده که دکمه های پیراهنش تا ناف مبارک وا بود و موهای شکمش هم دید کامل داشت در یک اقدام ضد انسانی وقتی دید من گرمم شده گفت: بیا! با تعجب گفتم : چی رو  گفت: بگیر اینو .نگاه کردم دیدم دستگیره بالابر شیشه است که جهت برخی معضلات و مشکلات کلا کنده شده بود. 


شیشه را که پایین کشیدم حس کردم در وسط صحرای آفریقا هستم. صورتم در حد سوختگی درجه یک می سوخت و همانجا بود که یاد قیامت افتادم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که بین من و راننده فاصله چند سانتی متر بود ولی دمای هوامون کلی باهم فرق داشت. من در مرکز قاره آفریقا بودم و او در سیبری در کنار یک اسکیو در حلا خوردن آب هویج. لابد می گویید چرا آب هویج؟ آخه باید هویج می خورد تا چشمانش نور بیفتد و ببیند دارم در گرما له له می زنم.  علت این اختلاف دما را جویا شدم. نامبرده در مقابل خود پنکه ای قرار داده بود که باد قوی ای می زد و آن دکمه وا کردن صرفا جنبه نمایشی داشت. 

با اینکه پنکه جناب راننده قابلیت گردش داشت از دکمه ثابت استفاده می کرد و عقیده داشت مشتری یا همان مسافر به این نحو قدر راننده تاکسی ها را بیشتر می دانند. با این اوصاف کرایه را مقداری بیشتر گرفت. تعجب کردو گفتم عذر میخوام باقیمانده ندارد؟ گفت کرایه برای ماشینی که پنکه داره مقداری بیشتر هست. همانجا بود که سر به سجده گذاشتم و سه بار کریستف کلمب را اول پلمپ بعد نفرین کردم. 


به انتهای مسیر نزدیک شدیم و هنوز مانده بود به ایستگاه دیدم مسافری گوشه خیابان دستش را بلند کرد. ماشین ما پر بود ولی آقای راننده بدون راهنما طبق قاعده تمام راننده تاکسی ها سر ماشین را کج کرد به سمت راست و در کنار پای آن فلک زده ترمز کرد. مسافرین مانند شکنجه شده های گوانتانامو به راننده خیره شده بودند که چرا هنوز به ایستگاه نرسیده، ایستاده اما این بزرگوار که گوشه ای از لوطی گری اش را خدمتتان عرض کردم نگاهی به حقیر سراپا تقصیر انداخت و گفت: خسته نباشی، میدان مرکزی. من که به افق خیره شده بودم سری خاراندم و برای مسافر بخت برگشته آرزوی صحت و سلامت نمودم. 

الان حالم خوب است. 

این مطالب مربوط به همین داستان است.

  • محمد برزین

نظرات  (۱)

  • یخساز حبه ایی
  • خاطره جالبی بود دست به قلم خوبی دارید 
    پاسخ:
    سلام ممنونم از شما 
    نظر لطفتونه 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی