جانی برایم نمانده تا این مدت سپری شود. من تمام این روزها را به انتظار می نشینم. سکوت می کنم. به تو فکر می کنم. در خیالم آنچنان باتو زندگی میکنم که نبودنت خللی به تعهداتم وارد نکند. تو نیستی و من نیستن را همان برزخ می دانم. جایی که یکی رفته و دیگری در آن انتظار به اعمال خود می اندیشد. من چشم بر راهم. تو نیستی ولی ساعتی از مقابل دیدگانم کنار نمی روی. همه جا باهم می رویم. به خواسته های کوچکی که داشتی و در برآورده کردنش ناتوان بودم می اندیشم. نه اینکه بخوانم و کوتاهی کنم. نه . توانستن را آن جوری معنا کن که باید. من میخواستم. اما هزینه ای که به جای می گذاشت ندیدن دایمی بود و بدا به حال عاشقی که چنین دردی را متحمل شود.
مسافرت می خواستی. کمی دور تر از مشهد. امام رضا را از جان دوست داشتی ولی هر هزار بار یک بار جای دیگر را بعد از حرم میخواستی تجربه کنی. نه تجربه دیدن آنجا. تجربه بودنمان در هر مکانی و ایجاد خاطره ای برای کتاب خاطرمان. بارها نام یزد را آوردی و آن فضای بی نظیرش را. من نیز یزد را ندیده دوست دارم چرا که چشمان سیاه تو یزد را پسندیده. شبی چشمانم را روی هم گذاشتم و بلیط قطارمان را با سختی تهیه کردم. عازم شدیم. هوا رو به سردی می رفت و من از سرما فقط بودن با تو را دوست داشتم. می دانی که چه می گویم. قطار بود کوپه ای دو نفره. دری بسته و چشمانی نشسته به تماشای ماه رو. چرا کنار من نمی نشینی؟ اولین سوالی بود که از دهانت روانه گوش های تشنه ام شد. میخواهم سیر ببینمت. گفتی: تو که هر روز مرا می بینی. همین امروز از صبح که اداره نرفتی و در چشمانم خیره بودی تا صبحانه نخورده از پای سفره بلند شدی. گفتم:چه کنم.؟ این روزها چشمهایت حال و هوای دیگری دارد که از پس دل کندن آن بر نمی آیم. خیره بودم. نگاهت می کردم. لبخند می زدی و دلم را تا دور دستها می بردی. به آن زمانی که بار اول اسمت را شنیدم و گفتم: برای من است. نیمه های شب بود. بیرون چیزی برای دیدن نداشت و اگر داشت هم به زیبایی ماه روی من نمی رسید. دستانم را به سمتت دراز کردم. چشمانت نوک انگشتانم را دنبال کرد. آن انگشت ها که بارها شیرینی لمس ان را چشیده بودم گرمایش را به قلبم روانه کرد. گرم بود. دستانت در آغوش دستانم جا خوش کرد. برای شروع چه بهانه ای بهتر از آن کلمه مقدس. انگار منتظر بودی. هرچند من روزی هزار بار با تمام وجود می گویمش اما. اینجا. مزه ای دیگر داشت. رفت و آمد درراه روی قطار کم شده بود. دوستت دارم. چشمانت را پرده ای از آب پر کرده بود. میخواستم تکرار کنم این شیرینی دل چسب را. اشکت که روان شد بغضم را فرو بردم و گفتم: ماه بانو را چه شده که با کلمه ای تکراری اشک می ریزند. سکوتت را هیچ وقت اینقدر دلچسب ندیده بودم. سکوت بودی. رویاهایت را می دیدم. آنجا که تنها من بود و تو بودی و خانه امیدمان. لحظاتی گذشت. صدای تق تق در کوپه بلند شد. جوانی با لباس مرتب اجازه ورود خواست. تاخیر ما دلیلی داشت که هر کسی را توانایی درک آن نیست. صدایش را در گلو انداخت و اجازه ورود گرفت. دعوتش کردم به داخل. عذرخواهی کرد از ورود این ساعتش. دلیلش را گفت و خارج شد. من تمام آن لحظات هیچ نفهمیدم. او چه گفت. من در چه حالی بودم و تو چه می کردی. به خود که آمدم دیدم داری میخندی. خنده ات را اینقدر دوست داشتم که دلیلی برای پرسیدن علت خنده ات نمی دیدم. خندیدیم. باهم.
صبح شده بود و من در خوابم هنوز در قطار تهران یزد کنارت بودم. روزی خواهد امد که تمام آن خرده آرزوها را به برایت برآورده می کنم. باش و ببین.