وبلاگ شخصی محمد برزین

جایی که حالم را خوب میکند روضه است و چیزی که حالم را خوب نگه میدارد کتاب

وبلاگ شخصی محمد برزین

جایی که حالم را خوب میکند روضه است و چیزی که حالم را خوب نگه میدارد کتاب

خوشحالم تورو دارم حسین جان

آخرین مطالب

ماجرای اون رو

سه شنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۰ ق.ظ

حدود ساعت 6 صبح بود. مسجد پربود از بچه های قد و نیم قد که تا صبح بازی کرده بودن و از خستگی چشماشون وا نمیشد. ما هر پنج شنبه توی مسجد برنامه داشتیم. پنج شنبه های بهشتی که دیگه برای خودش برند شده بود. قرار این بود که از ساعت 8 شب پنج شنبه بچه ها با هماهنگی خانواده ها وارد مسجد بشن و ساعت 9 صبح جمعه صبحانه خورده برگردن خانه . یادم نمیره خانواده ها با چه ذوقی بچه هاشون رو می فرستادند. روالم توی این 12 ساعت این بود که بچه ها فضای مسجد رو فقط برای عبادتی مثه نماز ندونند. مسجد بود و بازی های کامپیوتری . یه بخشی از سحر رو گذاشته بودیم برای خوردن سحری (بدون نیت روزه گرفتن) و بخشی رو هم با بچه ها در مورد هر موضوعی که دوست داشتن حرف میزدیم. اگه میتونی تصور کن 60 تانوجوان و جوان دور هم چه بلایی رو میتونه سر مسجد بیاره. اما خدا میدونه اینقدر بچه ها هماهنگ بودند که صبح انگار نه انگار کسی توی مسجد بوده و خادم هم راضی از بودن بچه ها. 

ساعت 6 یکی از این همین پنج شنبه ها گوشیم زنگ خورد. برداشتم. داداشم بود. علی . برام عادی بود زنگ زدنهاش در هر ساعتی از شبانه روز. گفتم جانم داداش... بغضش ترکید. داداش حاجی رو کشتن.!!! شروع کرد هق هق کردن. گفتم حاجی کیه؟ گفت: حاج قاسم... خداحافظی و تمام... 

هی زنگ میزد و هی دلداریش میدادم. باورم نمی شد. اصلا محال بود برام. میگفتم اشتباه میکنی. دیدم نه انگار ... 

اومدم شبکه خبر و دیدم... 

از اون روز منتقم انتقامی در خور هستیم. باشد که ببینیم اون روز رو.

  • محمد برزین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی