وبلاگ شخصی محمد برزین

جایی که حالم را خوب میکند روضه است و چیزی که حالم را خوب نگه میدارد کتاب

وبلاگ شخصی محمد برزین

جایی که حالم را خوب میکند روضه است و چیزی که حالم را خوب نگه میدارد کتاب

خوشحالم تورو دارم حسین جان

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

جانا! 

دلم برای گفت و گویی شانه به شانه تنگ شده است. یادت هست؟

همان قرارهای اولیه را می گویم. همان هایی که هیچ اتفاقی نمی تواند آن ها را از ذهن پاک کند. 

تو را نمی دانم اما من به شدت این روزها به کنار هم بودن احتیاج دارم. به اینکه ضربان قلبت را حس کنم. نگاهم را به نگاهت گره بزنی و خیره خیره به عالم خیال سفر کنیم. 

جانا!

کسی نمی داند شدت عشق و علاقه ام را و امروز که راهی سفر شده ای دیگر خودم هم نمیدانم که چقدر دوست دارم... 

من مانده ام و واگویه هایم... 

ما با توام 

بدون تو رنگی ندارم 

افرااد زیادی این مدت اداعا کرده اند که می توانند باشند اما خدا می داند که حتی اندازه ناخن انگشت کوچکت هم نتوانسته اند.

دلتنگم جانا!!! 

  • محمد برزین

چه روزی بشود امروز. صبح مقداری دیرتر بیدار شدم. اما از آنجا که سرعت تعویض لباسم را در گینس می توان ثبت کرد و از طرفی چون سری با موهای کوتاه دارم معطلی شانه و ژل و مخلفات را ندارم مانند روزهای قبل بدون کمترین تاخیری آماده شدم.

با عجله ای بی جا به سمت ماشین آمدم. سوییچ در جایگاه مقدسش قرار گرفت و چرخش اول... صدا بلند شد؛ توو هوای گرم بندر توی بازار خرمشهر دیدمت با نشناسی نفسم در نمیومد... 

یک آهنگ بندری از محسن چاووشی ... 

خدا باقی روز را بخیر کند.

ضبط را خاموش کردم چون با «خودم حرف زدن» را به هر چیزی ترجیح می دهم. 

یکی از شیرین ترین و مفرح ترین کارهای من زمزمه کردن است و این حلوای قند حال دلم را تنظیم می کند 


(این پست برای قبل ایام فاطمیه است)

  • محمد برزین

امروز هوای شهر آفتابی است 

خدا به شدت برای بندگانش در این زمستان برنامه تابستانه ریخته است 

 و ما همچنان نمی دانیم حکمت کارهایش را 

خدایا زمستان دلم را بهاری کن 

اصلا من سوز گرمای تابستان را برای حال و هوای این روزهایم میخوام

میخواهم در خودم قدم بزنم 

ژاکت و پولیوری که مادرم برایم خریده بپوشم 

خیس شوم در گرما و تشنگی امانم را ببرد

همان آهنگ قدیمی را گوش بدهم 

آرام آرام قدم بردارم 

و من باشم و تویی که فرسنگ ها فاصله مکانی هم نمی تواند باعث شود جدا شده بدانمت ... 

  • محمد برزین

این انتهای جاده را فراموش نکن 

من با خیال آمدنت شبها تا صبح در سرمای استخوان سوز خیره به تاریکی ها نشسته ام ... 

تا کورسویی زده می شود دلم پر می کشد؛ آمدآمد از زبانم نمی افتد تا سوسوی آن دوردست ها محو گردد

من همان شوق را روزی صدبار مشق کرده ام تا میلم هزاران برابر شود 

برای لحظه دیدارت ثانیه شماری نمیکنم 

من جانم را هر روز برایت لب جوی عمر ذبح میکنم تا بدانی چقدر مشتاقم... 

  • محمد برزین

خیلی کوتاه می نویسم که این مسیر بدون ولی فقیه هیچ نتیجه ای جز طاغوت به همراه نخواهد داشت. از عرصه سیاست گرفته تا مسائل عمومی جامعه. 

شاید چند سالی باشد که شاهد بروز و ظهور هیاتی هایی هستیم که به قول خودشان تمام دغدغه شان برپایی مجالس اهل بیت است اما به شکلی که خودشان درستی و نادرستی آن را تشخیص می دهند. این تشخیص کار را به جایی رسانده که حال دقیقا در مقابل بیانات ولی جامعه ایستاده اند ولی خود را ولایی می دانند. از جمله مواردی که امام جامعه بشدت در دیدارهای مختلف آن را مورد نقد قرار داده بود بحث لعن خلفاست که بعد از مدتها دوباره به جدیت در برنامه برخی ذاکرین قرار گرفته است. 

هنوز خوابیم. 

تغییر به صورت آهسته در حال وقوع است. 

  • محمد برزین

قاسم بود! با همان نگاه! با همان رجزها! 

مانند همان قاسم در عراق به اندازه غصه های امامش تقسیم شد... 

قاسم بود! باهمان شوق! با همان زمزمه احلی من العسل! 

مانند همان قاسم میدان را بدست گرفت و برای بلای عظیم اعلام آمادگی کرد.


 و خدا می داند چقدر زمزمه کرده روضه نوجوان امام مجتبی را و چگونه گره زده دلش را با غصه های عمه جان امام زمان که اگر قرار بود کسی روایت کند حال و روز مولا را در نبود قاسم حتما می گفت:  که شهدا در قیامت به مقام حاج قاسم غبطه خواهند خورد...

  • محمد برزین

تا دیروز حیاط خانه جای بازی بچه ها بود امروز یادآور شبی که آستین در دهان به شستشوی بدن نحیف مادر نظارگر بودند. حیاط محلی بود برای شادی های کودکانه و دویدن های از روی ذوق؛ اما حالا رمقی به پا نمی ماند برای راه رفتن... 

خانه بی مادر خانه نیست غمخانه است؛ آن هم مادری که دخت نبی مکرم اسلام بود و همسر علی علیه السلام و مادری به معنای واقعی کلمه مهربان... 

وصیت نامه اش حکایت از همین مهربانی دارد. لازم الاجرا بود ازدواج امیرالمومنین و دختر ابی العاص. فرمود: بعد از من با امامه ازدواج کن زیرا امامه نسبت به فرزندان من مانند خود من مهربان است.

  • محمد برزین

آن روز صبح همراه برادرم سامر و همسرم پنی به آپارتمان مادرم رفتیم تا با آن خانه وداع و تخلیه‌اش کنیم. انتظار داشتم خانه‌ای سرد و خالی از زندگی باشد. خانۀ والدینم، خانۀ سال‌های میانی؛ سال‌های یک زندگیِ طبقۀ متوسطی که بس پرآشوب، پردردسر و مملو از تراژدی نیز بود. خانه‌ای که، چه در گذشتۀ دور و چه همین اواخر، ماجرا زیاد به خود دید و هر دوی والدینم توی تابوت‌هایشان از آنجا خارج شدند. قرار بر این بود که خانه را پس از تخلیه پس بدهیم، خانه‌ای که مادرم صاحبش نبود و من دیگر هرگز مجبور نخواهم بود که شاهدِ بیرون‌بردن جنازۀ کسی از آنجا باشم. اما برخلاف انتظار، خانه را آن‌قدرها هم خالی از زندگی نیافتیم. پدر و مادرم هنوز آنجا بودند، همان‌طور که بخشی از خودم آنجا بود، بیش‌ازآنچه انتظارش را داشتم.

پاراگراف بالا بخشی از داستان زندگی رجا شحاده بود که از روزهای آخر زندگی مادرش می نویسد. او که برای تخلیه خانه از اسباب پا به منزل می گذارد پدر و مادر از دست داده اش را می بیند. 

همیشه در روضه های فاطمیه این بخش را دوست دارم که روضه خوان از خاطرات به جا مانده فاطمه می گوید و بچه هایی که مادری جوان را از دست داده اند. 

بگذارید راحت تر بنویسم. اینجا محل نزول ملائکه بود. خانه کاهگلی علی و فاطمه که پیامبر هر روز با دلی لبریز از محبت پشت درب آن قرار می گرفت و صدا می زد: السلام علیکم یا اهل بیت النبوه. این روزها درگیرم. شاید سخت باور شود اما همیشه برای من سوال بوده مولایم حسن بن علی آن همه خاطرات که یکی از انها برای فرو ریختن چهارستون بدن پهلوانی کافیست را کجا جای داده است. 

مادر رفت. امروز صبح به روایت هفتاد و پنج روز خودش را خانه را مرتب کرد. لباس بچه را شست . کودکان را استحمام کرد و برای چند روز نان پخت. فاطمه فاطمه است. مولا راه خانه در پیش می گیرد. نگاه فاطمه سلام الله با امیرالمومنین در هنگام ورود به خانه گره می خورد. می بینم الحمدلله بهتری خانم! 

لحظاتی سکوت همه جا را فرا می گیرد. زمین و زمان منتظرند تا فاطمه سلام الله علیها پاسخ دهد، خدا رو شکر. اما چندکلمه کوتاه پهلوان عرب را درهم شکست. لب های خسته وا شد. علی جان! امروز خواب پیامبر را دیدم که به من فرمودند: فاطمه جان امشب مهمان ما هستی... 

این خانه پر است از خاطره. خاطرات روز آخر از ذهن کسی خارج نمی شود. اینکه دوباره بعد از چند روز نان دستپخت مادر را خوردند را مگر می شود فراموش کرد. فضه و اسما کمی کارشان کم شده و البته تجربه به آنها ثابت کرده این بیمار قصد سفر دارد که روز اخری بلند شده است. 

این خانه پر است از فاطمه و خاطراتش. 

  • محمد برزین

هفتاد و پنج روز گذشته است. چراغ خانه سوسو می زند. بچه ها با همین پلک های نیمه جان دنیایی دارند. شاید دیگر بعد از آن روز کذایی خنده بر لبانشان نقش نبسته اما، مادر دارند. 

مولا روزها را در نخلستان می گذراند. ماندن در خانه برای امام نفسی نمی گذارد. مگر می شود آب شدن عزیزت را ببینی و دم نزنی. فضه و اسماء  تمام تلاش خود را کرده اند تا چیزی در کار خانه کم نگذاشته باشند اما مگر می شود جای فاطمه سلام الله علیها را پر کرد؟ مگر غذایی برای بچه ها دستپخت مادر می شود؟ مگر موهای دختر را کسی غیر مادر می تواند با ناز و نوازش مادرانه شانه بزند؟ 

خانه بدون فاطمه خانه نیست. هویت خانه بودنش را از دست می دهد. این خانه کاهگلی علی را بدون فاطمه ندیده است. دیوار چین هم باشد فرو می ریزد زیر بار غمی که روی خشت به خشت این دیوار قرار گرفته. 

بگذارید کمی دلتان را بسوزانم. خدا این دیوار را حفظ کند روی تمام دیوار های عالم را سفید کرد. در همین چند قدمی، دیواری بود که چهره مولا را در هم می کشید و غصه ی عالمی رو سینه فرزندی فرود می آورد. همان دیواری که فاطمه در گیر و دار کشیدن برگه فدک از دست آن نانجیب گرفتار آن شد. 

  • محمد برزین

اکثر کسانی که پا به عرصه وبلاگ نویسی گذاشته اند نه دوره ی نویسندگی را گذرانده و نه آنچنان مطالعات عمیقی داشته اند که بخواهند دریافت های خود را در قالب نوشته در وبلاگ ارائه دهند. شاید حسی مانند دوره ای که تازه شبکه های اجتماعی مانند تلگرام و واتساپ بوجود آمده بود گریبان پر از چین و چروک ما را گرفت که از قافله عقب نمانیم و همان شد که الان من در خدمت شما در حال نوشتن پست باشم. 

حالا که زمانه کمی تغییر کرده و کمتر وبلاگ ها به چشم می آیند شاید وقت آن رسیده باشد کمی تغییر در خود ایجاد کنیم و به سمت نوشتن حرفه ای برویم. 

از دوره های آموزش نویسندگی که کم هم نیستند چه مجازی چه حقیقی، تا کتاب های فراوانی که از نویسندگان ایرانی و خارجی وجود دارد؛همه و همه جمع شده اند تا در این جا  یعنی همین وبلاگ بیان در کنار نوشتن، آموزش هم ببینیم. 

یکی از بهترین کتاب هایی که این مدت خوانده ام و تاثیرگذاریش را نمی توانم نادیده بگیرم کتاب «با هر دو طرف مغزت بنویس» نوشته خانم هنریت کلاسر می باشد. این کتاب همانطور که در روی جلد آن نقش بسته تکنیک های خارق العاده برای آنهایی که می نویسند را فراهم کرده است. برای اینکه شیرینی کلمات خانم کلاسر را بچشید گوشه ای از متن این کتاب را می نویسم. 

« خانم براند پیشنهاد می کند که ساعتی بیدار شدن عادی تان هر چه که هست، نیم ساعت یا حتی یک ساعت زودتر بیدار شوید . (همین الان صدای غرولند را می شنوم .لطفا به خواندن ادامه دهید.) به محض اینکه از رختخواب بیرون آمدید بنویسید. بدون مطالعه بنویسید . بدون نوشیدن قهوه، بدون توقف، برای دوباره خواندن آنچه نوشته اید، بنویسید. فقط بنویسید! هر چه را که به ذهنتان می رسد بنویسید. بنویسید که این تکلیف در بهترین حالت ، احمقانه و در بدترین حالت غذاب آور است. بنویسید که شما هیچ هدفی در این کار نمی بینید. مقاله، یادداشت یا نامه ای که مدت هاست عقب انداخته اید ، بنویسید.»

  • محمد برزین