هفتاد و پنج روز گذشته است. چراغ خانه سوسو می زند. بچه ها با همین پلک های نیمه جان دنیایی دارند. شاید دیگر بعد از آن روز کذایی خنده بر لبانشان نقش نبسته اما، مادر دارند.
مولا روزها را در نخلستان می گذراند. ماندن در خانه برای امام نفسی نمی گذارد. مگر می شود آب شدن عزیزت را ببینی و دم نزنی. فضه و اسماء تمام تلاش خود را کرده اند تا چیزی در کار خانه کم نگذاشته باشند اما مگر می شود جای فاطمه سلام الله علیها را پر کرد؟ مگر غذایی برای بچه ها دستپخت مادر می شود؟ مگر موهای دختر را کسی غیر مادر می تواند با ناز و نوازش مادرانه شانه بزند؟
خانه بدون فاطمه خانه نیست. هویت خانه بودنش را از دست می دهد. این خانه کاهگلی علی را بدون فاطمه ندیده است. دیوار چین هم باشد فرو می ریزد زیر بار غمی که روی خشت به خشت این دیوار قرار گرفته.
بگذارید کمی دلتان را بسوزانم. خدا این دیوار را حفظ کند روی تمام دیوار های عالم را سفید کرد. در همین چند قدمی، دیواری بود که چهره مولا را در هم می کشید و غصه ی عالمی رو سینه فرزندی فرود می آورد. همان دیواری که فاطمه در گیر و دار کشیدن برگه فدک از دست آن نانجیب گرفتار آن شد.
ای
حسسسسسین...
.
.
(روضه بی ذکر حضرت ارباب روضه نمیشه)
خواستم روضتون رو کامل کنم!