این انتهای جاده را فراموش نکن
من با خیال آمدنت شبها تا صبح در سرمای استخوان سوز خیره به تاریکی ها نشسته ام ...
تا کورسویی زده می شود دلم پر می کشد؛ آمدآمد از زبانم نمی افتد تا سوسوی آن دوردست ها محو گردد
من همان شوق را روزی صدبار مشق کرده ام تا میلم هزاران برابر شود
برای لحظه دیدارت ثانیه شماری نمیکنم
من جانم را هر روز برایت لب جوی عمر ذبح میکنم تا بدانی چقدر مشتاقم...
برای کی نوشتید؟