بابا
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۲۳ ب.ظ
یهوویی یاد باباییم افتادم و اون لحن و نگاه خوشکلش که دلم رو قنج میندازه ...
زیاد اهل حرف زدن نبود و سر حرف رو باهاش واکردن کلید میخواست که من نداشتم
اما خودش که اینکاره بود (آخر نگاه خوانی) یه بهونه جور میکرد و چهار تا کلمه حرف میزد که خرابت می کرد و از اول میساختت .
گفت پسرم :
گفتم : جانم
گفت : خوبی ؟ مسجد میری با دوستات راحتی ؟
گفتم : آره خوبم
(مگه میشد همچین بابایی داشت و حالت ناکوک باشه )
ادامه دادم : رفیقاهم هستن خوبن ! می گردیم ! میچرخیم ! کار میکنیم !
اما گاهی برخی حرفا ...
حرفمو خوردم .
بابا هم به روووم نیاورد و یهو از یکی
- ۹۷/۱۰/۰۷