هر چی به آخر شب نزدیک میشیم شوقم بیشتر میشه. من چند مدته آخر شبها حکایتی دارم با پیام رسان ایرانی ایتا. هر چه قدر اینستا برام درد داشت و غصه و فشار انگار ایتا پیام آور مهربانی شده. آخر شبا منتظرم که جانم دست به گوشی بشه. با یه سلام عزیزجان شروع کنه و شب بخیری بگه تا راه حرف زدنش وا بشه. یه شب از درس ها و فشارها بگه و یک شب از دردها و غصه های مسجدی که اهالی اون هنوز درک نکردند که در دهه پنجاه و یا چهل نیستیم و این طرز برخورد با نوجوان و جوانان نیست و هزینه این رفتارها رو ما در کف میدان میدیم.
اسمش میاد دلم براش پر میزنه. چندمدتی هست که خیلی باهم ارتباط نداریم و تمام دلخوشی این مدتم همین آخرشبها و پیام های ساده ایه که بینمون رد و بدل میشه. دیشب درد داشت. از مسجد می گفت. از سیستم دور زدن جوانان گرفته تا حرف و حدیث هایی که به ناحق زده میشه. جان دلم دیشب نگران مسجدبود. نگران جوانایی که ظرفیت فوق العاده ای دارند ولی به چشم نمیان. همینایی که محرم کاری کردند کارستون. کاری که خیلی ها رو انگشت به دهان گذاشت. از دکور و تزیین هیات گرفته تا چینش برنامه و سخنران و اتاق کودک.
ماجرای مسجد از اونجا شروع شد که بچه های هیات، فضایی که در اختیار کانون مسجد بود و سالها مورد استفاده قرار نمی گرفت رو مرتب کردن برای کارهای فرهنگی. از طرفی مسئول کانون مسجد هم خود بچه هامون هستند. ولی هیات امنای محترم بی دلیل و بخاطر اینکه مجموعه های جانبی مسجد نتونند قدرتمند بشن و یا هر دلیلی که ما ازش بی خبریم با بچه هایی که داشتن نظافت میکردند برخورد کردند. برخوردی که به یقه گیری ختم شدو اومدن پلیس و صورتجلسه.
چرا؟ چون حکومت پیرمردها باید ادامه داشته باشه و مسجدی که روزی چند صف جوان و نوجوان داشت الان شده خانه سالمندان. حضور سالمندان ارزشمنده و برکت . ولی مسجد بی جوان ...
جان دلم نگران نباش. این روزهای سخت تموم میشه و دوباره به روزهایی برمیگردیم که مسجد پر بود از بچه های باحال و با معرفت. دوباره دوباره دوباره...
کاش می تونستم بنویسم که دوباره من و تو کنارهم قرار میگیریم و دیگه مجبور نیستیم یواشکی همدیگه رو نگاه کنیم. این یه خط تقدیم به داداشم که دلم خیلی براش تنگ شده.
جانا شاید کسی که داداشش از دوره فقط میفهمه حال این روزهای منو . دلتنگتم و خیلی دوست دارم
۲
۰