دیروز لحظه ای چشمانت پر از اشک شد. همیشه دوست داشتم چنین لحظه ای در چشمانت خیره شوم و سیر نگاهت کنم، دستانت را آرام بگیرم و حرف های عاشقانه ای را بگویم که تا به حال کسی آن را نشنیده است.
دیروز حکایتت فرق داشت ، همین که چشمانت رنگ غروب به خود گرفت، خودت را جمع کرد و من نیز ناگاه بی اراده روی برگرداندم و ادامه حرف هایم را زدم. چندین بار خدحافظی نصفه ونیمه ماند و انگار چیزی اجازه جدا شدن نمی داد. چند بار با خنده مصافحه کردیم و نگاهت کردم و شوقی وصف ناپذیر که باید بوجود می آمد.
آخرین بار که ناگاه حرف زدی و حالم را منقلب کردی، نیمی از بدنم بیرون از ماشین بود و نیمی داخل که نگاهم به نگاهت گره خورد ، دیدم چشمانت حرف میزند و من محکوم به توقف.
پرسیدم ، جوابت قانع کننده بود؛ گفتی دلم گاهی اوقات می گیرد ...
از چه ؟؟؟ ...
و هنوز سوالم بی جواب مانده!!!
من هم گاهی دلم می گیرد و می دانم آن لحظه سخت دلتنگم ، دلتنگ برادری که همه خوشی زندگی من است ...
دوست دارم .